نگران آینده

اصرار دارد که حرف مهمی هست که باید بهم بگه می نشینم کنارش و منتظرم تا بگوید با بغض و صدای لرزان می گوید چرا ما رو آوردی اینجا؟ تا کی باید اینجا بمونیم؟ می پرسم تا کی!؟ مگه اتفاقی افتاده با کلافه گی جواب می‌دهد دلم برای داداشم تنگ شده میخوام بروم پیشش 😔بغلش می کنم و می گویم دل همه ما برای خانواده هایمان تنگ می شود ولی بعضی وقت ها شرایط مطابق خواسته ما پیش نمی رود…
هنوز حرفم تموم نشده که یکی دیگه با صدای بلند فریاد می زند اگه مامان ما رو اینجا نمی آورد تو کوچه و خیابون بودیم میخواهم در جوابش حرفی بزنم که دختر دیگرم می‌گوید آره من تو خیابون بودم گدایی می کردم لبخند تلخی می زند و ادامه می دهد اونجا از خونه مون بهتر بود!!
در یه لحظه به خودم می آیم و می بینم همه دخترا به جز چند تایی که سر کلاس هستند دور من جمع شدند
یکی شون با لبخند شیرینی آهسته به دختر کناری اش اشاره می کند و زیر لب می گوید
هفته دیگه بابام میخواد بیاد منو ببره
با تعجب نگاهش می کنم می خندد و می گوید شوخی می کنم😔
یکی دیگه شون بغض کرده و می گوید هیچکس ما رو دوست نداره بهش میگم حتی من!
با لبخندی که پر از حرفه میگه به جز شما!
همهمه ای بین‌شان شکل گرفته
خاطرات دور بودن در خانواده ای که نشانی
ازش نیست را با هم به اشتراک می گذارند
چند تایی که کلاس بودن هم به جمع ما می پیوندند و سوال همیشگی شان را دوباره می پرسند

ما بزرگ شدیم شما ما رو بیرون می کنید؟!
بزرگ شدیم کجا باید برویم؟!

اشتراک گذاری:

مایل به ثبت دیدگاه هستید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین دیدگاه‌ها

آخرین دیدگاه‌ها