بازگشت به آغوش خانواده

بالاخره بعد دو سال تلاش و پیگیری خانواده را دور هم جمع کرده بود پسر بزرگ خانواده بود مادر و پدرش بعد سالها درگیری با مواد مخدر تمام دار و ندارشان را از دست دادند و صاحبخانه هم جوابشان کرد در یک چشم به هم زدن خواهر و برادرش راهی بهزیستی شدند و مادر و پدر رهسپار کمپ
پسر بزرگتر با اینکه هیجده سال بیشتر نداشت اما تمام توانش را برای ساختن دوباره خانه اشان به کار بست روزها و شب ها کار کرد و بعد چند سال توانست خانه ای کوچک اجاره کرده و اندک وسایلی تهیه کند پدر و مادر را از کمپ ترخیص کرد و برای پدرش کاری دست و پا کرد
در تمام این مدت با خواهر و برادرش در بهزیستی در ارتباط بود و جویای حالشان
و بعد ماه‌ها پیگیری موفق شد با حکم دادگاه خواهر و برادرش را از بهزیستی تحویل بگیرید
خواهرش یکی از دخترانم، یکی از بهترین دخترانم امروز با گریه و دعای خیر سایر دخترانم به
خانواده اش سپرده شد موقع خداحافظی در نگاه سایر دخترانم حسرت موج می زد اما دخترم با اینکه ذوق رفتن به خانه داشت اما مضطرب بود با رفتنش
فضای خانه مان مانند قلب کوچک دخترانم غمگین شده بود
سوالات زیادی را باید پاسخ می دادم
چرا مادر من به دنبال من نیست؟
چرا پدر من به فکر من نیست؟
چرا من نباید خانواده ای داشته باشم؟
چرا خدا مادر و پدرم را از من گرفت؟
چراااااااااا؟؟؟؟
حلقه دعا تشکیل دادیم دور هم جمع شدند و هر کدام آرزو کردند که روزی طعم بودن در کنار خانواده واقعی را بچشند.
پ.ن: صمیمانه تشکر میکنم از
١- عزیزی که تابلو نقاشی دختر هنرمندم را چندی قبل خریداری کرده بود و امروز قبل رفتنش هزینه تابلو به دخترم تقدیم شد تا طعم اولین دستمزدش را بچشد
٢-تشکر از همراه عزیزی که زمانی یکی از کودکان بهزیستی بوده و بعد سالیان سال تلاش برای مستقل شدن بخشی از اولین حقوقش را به کودکان مهبد تقدیم کرد
٣-تشکر ویژه از عمو پورنگ مهربان برای حضور یهویی اش عصر امروز که فضای غمگین بچه ها را به کل تغییر داد

اشتراک گذاری:

دیدگاه‌ها

۲ دیدگاه‌ها

مایل به ثبت دیدگاه هستید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین دیدگاه‌ها

آخرین دیدگاه‌ها