مادرش بهش قول داده بود که تا آخر پاییز بیاید دنبالش
پنج سال قبل روز آخر تابستان هنوز شش سالش تمام نشده بود
که اومد و شد دختر ما
پاییزها اومدند و رفتند و
مادرش نیامد که نیامد….
چند وقتی است خانواده مهربانی تصمیم گرفته است که دخترم را به فرزندی قبول کند اما دخترم به روانشناس گفته که فقط وقتی به فرزند خواندگی می رود که مادرش بهش بگوید
شاید سنش هنوز برای پذیرش این واقعیت که مادری در کار نیست و باید واقعیت زندگی رو هر چند تلخ قبول کند کم باشد ولی وقتی دیشب دنبال جمله ای در گوگل می گشت تا امروز روی بوم بنویسد
فهمیدم که چقدر بزرگ شده است….
ترخیص یکی از فرشته ها
و در من گنجه ای پر است از هر آن کس که کنار ما بود و جز از خاطره اش رنگ در اعماق وجودمان باقی نگذاشت،،،،،،
پ.ن:یکی از دخترانم که امروز از خانه مهبد ترخیص شد.
برایت دنیایی به زیبایی آنچه تو زیبایش می دانی آرزو دارم
رفتن بهار…
پاییز بهار ما را برد
اولین بچه هایمان را که گرفتیم
چهار نفر بودند
درست مثل چهار فصل سال
و بهار اولین فرزند ما بود
و دومین فرزند ما که به سمت خانواده رفت
من همیشه به پاییز و آبان ایمان داشته و دارم
میدانم که پاییز علارغم غم درونش
فصل وصال است
وصل به زندگی و ازادی…
بهار ما امروز باران را در آغوش گرفت و ما از شوق دیدار دو خواهر زار زدیم و اشک شوق ریختیم
باران مدتها بود در انتظار بهار بود
تا بهارش را در آغوش بگیرد
چهار سال طول کشید
و ما چهار سال تصور میکردیم زندگی مان بهاری شده است
اما بهار ما شاید بعد از این باشد
دلخوش به بهاری که در آغوش خانواده است
شاید این روزها دلتنگ بهار باشیم
مثل صدها خانواده ای که دلتنگ بچه هایشان هستند
شاید دیگر نتوانیم بهارمان را در آغوش بگیریم
درست مثل خانواده هایی که در حسرت آغوش ماندند
اما بهار می ماند و به سرزمین مان نوید بهار می دهد

شکرگذاری
یکی از دخترانم از نظر روحی خوب به نظر نمی رسید گفتم بپوش برویم یه دوری بزنیم
نشست تو ماشین اولش ساکت بود ولی سعی می کرد لبخند بزنه یهو گفت از خدا متنفرم
انتظار شنیدن این جمله را نداشتم ازش پرسیدم
چی شده؟
گفت خدا همه چیز منو گرفته
مامان، بابا، خونه وسیله هام…
گفتم ولی یه چیزی و هنوز ازت نگرفته
گفت چی
گفتم زبان
گفت چی
گفتم دهان و زبانت
چون میتونی حرف بزنی
گفت خب اون که همه دارند
گفتم نه خیلی از بچه ها هستند که مادر و پدر ندارند و لال هم هستند
گفت آره خب اون دیگه باید حتما از خدا متنفر باشه
پشت چراغ قرمز بودیم
طرف دیگر خیابان کودکی که در حال جمع آوری بازیافت بود دیده میشد گفتم شبیه این کودک هستند که نه مادر دارند و نه پدر.
نه غذای مناسبی دارند و نه حمامی
گفتم این کودک هم با این شرایط نمیتونه بگه خدا همه چیز را از من گرفته
گفت چرا؟ باید بگه!
گفتم چون ممکنه کودکی مثل خودش باشه که نه تنها هیچ کدوم از این ها رو هم ندارد بلکه دستش را هم از دست داده باشه
به نظرت اونم میتونه بگه من هیچی ندارم
کمی فکر کرد و گفت نه
چون اگه دست نداره چشم که داره و..
حس کردم حالش بهتر شده
گفتم خب داشته های همون کودک را هم که بخوای حساب کنی باز هم نمیتونی بشماری
گفت آره خیلی میشه
نزدیک های خونه بودیم گفتم موافقی
داشته هات و بنویسی
با خوشحالی گفت آره
گفتم ولی یه شرطی داره
گفت چی
گفتم باید از همین حالا با دقت تر به اطراف نگاه کنی
وارد حیاط شدیم گلهای زیبای داخل گلدان و نگاه کرد و گفت خدایا شکرت که خونه داریم و حیاط
داریم و داخل حیاط گلدان زیبایی هست که گلهای قشنگی داره و از دیدنش خوشحال میشویم🪴🌺
بارالها هزاران بار شکر 💛
پ.ن:تصویر دوم فقط شماره ٨:سلیقه دارم😀

سفر شمال
تابستان امسال ورزشی تر از پارسال شروع شد فکر کنید ٢٠ تا دختر داشته باشید که پنج تا شون و ببرید شنا پنج تا ژیمناستیک پنج تا والیبال پنج تا…
اما جای یه چیزی انگار خالی بود
بله سفر!
خانه ای که دخترامون اونجا زندگی
می کنند یک ساختمان بسیار قدیمی و استیجاری است که به شدت نیاز به تعمیر داره البته که با توجه به شرایطی که داریم فعلا امکان جابه جایی یا بازسازی نداریم چند تا از کارهای ضروری تر رو برای تعمیر ساختمان انتخاب کردم تا همزمان با برنامه سفر بچه ها انجامش بدیم
همه دخترام و جمع کردم و گفتم شنبه میخواهیم برویم مسافرت
انتظار داشتم ذوق زده بشن ولی جز اون شش نفری که سال اول برده بودیمشان سفر (سال اول ما فقط شش تا دختر داشتیم)بقیه شون منو بی تفاوت نگاه می کردند هیچ تصوری از سفر نداشتند البته که ذوق اون شش نفر رو که دیدند سعی کردند اونها هم خوشحالی شون و با بالا و پایین پریدن نشون بدهند
در کمتر از چند ساعت برنامه ریزی های سفر و هماهنگی با لوله کش و بنا (برای تعمیرات ساختمان در نبود ما)انجام شد کوله هاشون و بستند و یه خانواده پر جمعیت راهی سفر شمال شدند
پ.ن:یکی از دخترام عکس مامانش و با خودش آورده بود و گفت میشه بذاری تو کیفت و اینجوری شد که مامانش رو با خودش آورد سفر
مادری که معلوم نیست کجاست🥺


همزمانی سه اتفاق: چهارمین سالگرد تاسیس خانه مهبد، نمایشگاه نقاشی و ترخیص فرشته جدید
چهارمین سال تاسیس خانه مهبد همزمان شد با ترخیص یکی از دخترانم به خانواده اش و در کمتر از بیست و چهار ساعت پذیرش عضو جدید دختر کوچولوی هفت ساله ای که اومد و شد تیکه ای از قلب ما
چه تقارن زیبایی
چهارمین سال تاسیس خانه مهبد همزمان شد با برپایی اولین نمایشگاه دستاوردهای هنری دختران هنرمندم
و چه تقارن زیبایی
و در آستانه چهارمین سال تاسیس خانه مهبد
همراهی هزاران نفر از اعضای این صفحه را ارج می نهیم و امیدواریم که روزی فرا برسد تا همه کودکان سرزمینم در آغوش گرم خانواده پرورش یابند
این عشق
به این سختی
به این تردی
به این نازکی
به این نومیدی،
این عشق
به زیبایی روز و
به زشتی زمان
وقتی که زمانه بد است،
این عشق
این اندازه حقیقی
این عشق
به این زیبایی به این خجستهگی به این شادی و
این اندازه ریشخندآمیز
لرزان از وحشت چون کودکی درظلمات
و این اندازه متکی به خود
آرام، مثل مردی در دل شب،
این عشقی که وحشت به جان دیگران میاندازد
به حرفشان میآورد
و رنگ از رخسارشان میپراند،
چرا که ما خود جرگهاش کردهایم زخمش زدهایم پامالش کردهایم
تمامش کردهایم منکرش شدهایم از یادش بردهایم،
این عشقِ دست نخورده هنوز این اندازه زنده و سراپا آفتابی
از آنِ توست از آنِ من است
این چیزِ همیشه تازه که تغییری نکرده است،
واقعی است مثل گیاهی
لرزان است مثل پرندهیی
به گرمی و جانبخشیِ تابستان.
ما دو میتوانیم برویم و برگردیم
میتوانیم از یاد ببریم و بخوابیم
بیدار شویم و رنج بکشیم و پیر بشویم
دوباره بخوابیم و خوابِ مرگ ببینیم
بیدار شویم و بخوابیم و بخندیم و جوانی از سر بگیریم،
اما عشقمان به جا میماند
زنده مثل هوس
مهربان مثل یادبود
به سردیِ مرمر
به زیباییِ روز
به تردیِ کودک
لبخندزنان نگاهمان میکند و
خاموش باما حرف میزند
ما لرزان به او گوش میدهیم
و به فریاد در میآییم
برای تو و
برای خودمان،
به خاطر تو، به خاطر من
و به خاطر همهی دیگران که نمیشناسیمشان
دست به دامنش میشویم استغاثهکنان
که بمان
همان جا که هستی
همان جا که پیش از این بودی،
حرکت مکن
مرو
بمان
ماکه عشق آشناییم از یادت نبردهایم
تو هم از یادمان نبر
جز تو در عرصهی خاک کسی نداریم
نگذار سرد شویم
هر روز و از هر کجا که شد
ازحیات نشانهیی به ما برسان
دیر ترک، از کنجِ بیشهیی در جنگلِ خاطرهها
ناگهان پیدا شو
دست به سوی ما دراز کن و
نجاتمان بده…
■ ژاک پرهور | برگردان: احمد شاملو




دردنامه یکی از دختران
وارد خانه می شوم همه دخترانم بلند سلام می دهند روبوسی می کنیم در آغوش می گیرمشان یکی از دخترانم بی توجه سرش پایین است و موهایش در صورتش پخش شده سلام می دهم سرش را بالا نمی آورد مربی های شیفت
لب به گلایه می گشایند که بقیه بچه ها را بی دلیل به شدت اذیت کرده و آخرش هم با قیچی آشپزخانه موهایش را….
سرم را پایین می آورم تا موهایش را از چهره اش کنار بزنم اجازه نمیدهد و با خجالت به اتاق دیگری می رود بحث و گله می خواهد ادامه پیدا کند
مربی ها را به آرامش دعوت می کنم وارد اتاق دیگری می شویم که دختران حضور ندارند
می گویم دختری که ازش گله دارید از جنینی به واسطه مادر معتادش با مواد مخدر آشنا بوده کارتن خواب به دنیا آمده و کل دوران کودکی اش تنها و بی پناه با مادر معتادش در خیابانها زندگی کرده تا روزی که توسط همین مادر به بهزیستی سپرده شده است انتظار داریم با سه سال زندگی در اینجا چه معجزه ای رخ دهد!؟ حجم چنین آسیبی برای یک کودک حتی یک ساعت هم خارج از تصور است!
چندی قبل مادرش را بعد از مدتها در مدد سرای شوش پیدا کردم همچنان درگیر مواد مخدر بود
مسئول مدد سرا می گفت هر روز منتظر است تا به دلیل مصرف بی رویه اش جانش را از دست بدهد😔 تصادف هم کرده بود و با عصا به سختی راه می رفت عکس دخترش را نشانش دادم لبخند تلخی زد و گفت بزرگ شده کاش با خودت می آوردی تا ببینمش!بلافاصله می گوید نه منو نمیخواد ببینه!نیارش اینجا😔
با گفتن دردنامه دخترم فکر کردم چند دختر دیگر چنین سرنوشتی را دارند!؟ چند دختر دیگر قرار است با چنین سرنوشتی متولد شوند؟!
وارد اتاقی می شوم که دخترم با خجالت به آنجا رفته بود دیدم روی زمین به خواب رفته است
کنار بالشش چندین نامه پیدا کردم در تمامی آنها رد پایی از رسیدن به شخصی خیالی بود که عشق را به او هدیه بدهد…..
بازگشت به آغوش خانواده
پسر بزرگتر با اینکه هیجده سال بیشتر نداشت اما تمام توانش را برای ساختن دوباره خانه اشان به کار بست روزها و شب ها کار کرد و بعد چند سال توانست خانه ای کوچک اجاره کرده و اندک وسایلی تهیه کند پدر و مادر را از کمپ ترخیص کرد و برای پدرش کاری دست و پا کرد
نیایش با خدا
خدایا آرزو دارم که هیچ کودکی در جهان کتک نخورد و گریه نکند و در آرامش باشند و به آرزوهایشان برسند.
آخرین دیدگاهها