دختر شانزدهم مهبد

روزی که کارشناس بهزیستی برای تعیین ظرفیت خانه ای که برای بچه هامون اجاره کردیم اومد گفت نهایت اینجا ١٢ نفر ولی روی مجوزمون ظرفیت ٢٠ نفر خورده بود
با این حال موقع خرید تخت و تجهیز اتاق ها بهترین چیدمان ١۵ نفره شد، تا پنجم اسفند ٩٩ ظرفیت ١۵ نفره مون تکمیل شده بود ولی وقتی عصر پنجم اسفند نامه ای از بهزیستی برای گرفتن کودک ۶ ساله ای دریافت کردم، در تماس تلفنی با کارشناس بهزیستی که گفت جا دارید؟
گفتم باید دوباره چیدمان اتاق ها رو عوض کنم.
گفت این دختر بعد از شش ماه فرزند خواندگی مجددا به بهزیستی برگردانده شده
گفتم معلومه که جا داریم لطف خدا رو مگه میشه رد کرد؟!!
و خوشحال بهش قول دادم فردا اول وقت از شیرخوارگاه تحویلش بگیرم،
نمی‌دانم چرا ولی به جای یک تخت دو تخت و دو کمد سفارش دادم و با بقیه دخترها شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل برای اینکه تا کمدها آورده شد بتوانیم فضایی برای وسایل دختر جدید داشته باشیم، مجبور شدم لباس های گرم بچه ها را در کیف زیب ها قرار دهم و به جای دیگری منتقل کنم.
وقتی لباس های بهار را درون کیف زیب قرار می دادم کنارم با اشک ایستاده بود نگاهش کردم دیدم شدیدا بغض دارد علتش را جویا شدم گفت دختر جدید که بیاد ما که قدیمی هستیم باید از اینجا برویم!؟؟ متعجب نگاهش کردم دیدم سایر دخترا با اشک حرف بهار و تایید می کنند
بغض و اشک امانم نداد گفتم برای چی شما باید از اینجا بروید؟!
گفتند آخه دیگه جا نداریم
تخت نداریم
گفتم شما تا همیشه اینجا هستید
مگه آدم از خونه خودش هر چقدر هم جا نداشته باشد می رود!
همگی لبخند زدند و وقتی خیالشان راحت شد رفتند که برای خواهر جدیدشان هدیه آماده کنند!!
صبح ششم اسفند ٩٩ شیرخوارگاه آمنه ساعت ٨ صبح؛ مددکار مهربان آنجا که چند ماه بعدش بر اثر ابتلا به کرونا از دنیا رفت کارهای اداری را به سرعت انجام داد مهبد سه ساله با هدیه ای در دست پشت در خوابگاه منتظر در آغوش گرفتن خواهر جدیدش بود، متوجه شدم که کودک فقط دو روز است که از فرزند خواندگی به شیرخوارگاه آمده و با مطالعه پرونده اش هزاران بار برایش گریستم، از سرنوشت تلخی که طی کرده از طرد شدن های مکررش، از دست به دست شدنش در بهزیستی های مختلف و خانواده ای که فکر می کرد می‌تواند نگهش دارد و بعد پشیمان شده بود!!
بالاخره در باز شد دختری نحیف با کلاه بافتنی ارغوانی
مهبد و دختر جدید بی آنکه معرفی شوند همدیگر را در آغوش گرفتند؛ سوار ماشین شدیم

صحبت های مهبد سه ساله و دختر جدید مهبد : تو مامان و بابا داری؟
دختر جدید : اول که به دنیا اومدم یه مامان و بابا داشتم ولی منو فرستادن گدایی و وقتی من برگشتم خونه دیدم رفتن
بعد یه مامان و بابا جدید اومدن که اونا هم با هم دعواشون شد و منو نخواستن
گفتم از الان من مامانت میشم
مهبد : مامان همه هست …

, , , , , , , ,
اشتراک گذاری:

دیدگاه‌ها

۴ دیدگاه‌ها

    • سلام ممنون دوست عزیز. شما می توانید با مدیریت مجموعه تماس بگیرید یا در فرم همیاران مرکز مهبد را از طریق سایت تکمیل فرمایید تا درحیطه مورد نیاز با شما در ارتباط باشیم.
      تماس : ۰۹۱۲۳۷۸۰۹۷۲

  • ای جاااااااااااااااااااااانم، عزیزان من
    خدا حفظتون کنه… هم شما رو هم دختران گلتون رو
    چطور می‌تونم به شما کمک کنم.

پاسخ دادن به خانه مهبد لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین دیدگاه‌ها

آخرین دیدگاه‌ها