میخوای منو پس بدی به بهزیستی؟

امروز دو همکار محترم از سازمان بهزیستی اومده بودند بازدید از مرکز ما وقتی رفتند دختر کوچکترم با نگرانی و اضطراب گفت که مامان باید بهت یه چیزی بگم
وقت ناهار بود و گفتم نمیخوای ناهار بخوری بعد بگی همینجوری که بالا و پایین می پرید گفت نه واجب هست و بقیه خواهرهاش و از اتاق بیرون کرد بعد کلی من من کردن و قایم کردن صورتش تو اون دست های کوچولوش
گفت میخوای منو پس بدی به بهزیستی؟
با تعجب گفتم اصلا!! چرا این فکر و کردی ؟
گفت یادته اومدی منو از شیرخوارگاه آمنه بیاری اون خانم بهت گفت یکماه دیگه بیا
خیلی فکر کردم و بعد یادم اومد
“روز آخر سال ٩٩ بود و جشن شب سال نو داشتیم که بهم گفتند یه دختری و از شیرخوارگاه تحویل بگیرم
فقط خدا میدونه که چقدر خوشحال شدم و هزاران بار شکرکردم که مگه عیدی بهتر از این هم میشه تماس گرفتم که ممکنه سریعتر بچه و حاضر کنند تا من برسم
وارد اتاق مددکاری شیرخوارگاه آمنه شدم دختری شش ساله مثل فرشته ها منتظر من در اتاق نشسته بود نمیدونم چرا ولی با دیدنش گریه کردم نه از سر ناراحتی که اینبار از شدت خوشحالی
مددکار و روانشناس گفتند که دختر دوبار به فرزند خواندگی رفته و برگشته و منم با خوشحالی گفتم خب باید هم برمی گشته چون سهم ما بوده و جاش پیش ما خالی بوده بغلش کردم و کلی بوسیدمش
بهش گفتم تو عیدی بودی میدونستی
مددکار گفت دو تا دختر شش سال هم داریم اونا رو هم ببر گفتم بدون نامه از سازمان که نمیشه
گفت ببرشون بعد یکماه دیگه بیا نامه اش و بگیر
با اندوه فراوان گفتم از خدامه فقط ظرفیتم پُر شده کاش فقط یه اتاق دیگه هم داشتم
گفتم انشاله خونه بچه ها رو بزرگ می کنیم و میایم
همه شون و می بریم … “
این خاطرات و با هم مرور کردیم
بهش گفتم اون خانم بهم گفت یکماه دیگه بیا یه دختر دیگه هم بگیر گفت خب منو باید پس بدهی یکی دیگه بیاری جا نداریم که!!!
بهش قول دادم که اصلا و ابدا قرار نیست جایی برود
انگشت کوچکش و قلاب کرد به انگشتم
و گفت قول میدی منو پس ندهی
گفتم قول
, , , , , , , , ,
اشتراک گذاری:

مایل به ثبت دیدگاه هستید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین دیدگاه‌ها

آخرین دیدگاه‌ها