روزنوشت های مامان نیکو

 

عادت نوشتن روزمره گی ها از سن ١٣ سالگیم شروع شد و تا بیست سالگی بدون کوچکترین وقفه ای ادامه پیدا کرد ولی دوران دانشگاه که همزمان با تدریس من در مدرسه سپری گشت کم کم منو از نوشتن غافل کرد.
دوباره تصمیم گرفتم بنویسم …
اینبار روزمرگی های من با روزمرگی های کودکانی عجین شده است که بهشت منو ساخته اند …
و اما ماجرای پنجشنبه ١٠ بهمن  ۹۹
یک هفته ای میشه که با قرعه کشی تصمیم گرفتیم که دخترا رو تنها ببریم بیرون و ازشون خواستیم که به انتخاب خودشون وسایل مورد علاقه و نیازشون و انتخاب کنند معمولا همه چی براشون به صورت سری گرفته میشه از لوازم التحریر و لباس و …
پس کی باید یاد بگیرند که انتخاب کنند؟! خب الان تو همین روزها
امروز نوبت بهار است از شب قبل ذوق تو نگاهش و حس می کردم شب قبلش موقع خداحافظی بهم گفت فردا میشه زودتر بیاین و منم گفتم حتمااااا
صبح ساعت ١٠ می رسم پیش بچه ها
بهار خوشحال میاد به سمت من
میگه حاضر بشم ؟! میگم آره.
خیلی زود و در یک چشم به هم زدن بهار حاضر میشه.
تو ماشین می پرسم چی میخواد بخره و میگه مداد رنگی و دفتر نقاشی
مغازه لوازم التحریر نسبتا بزرگی همون اطراف هست وارد مغازه می شویم بهار غرق در انواع مداد ها و پاک کن ها در یک چشم بهم زدن دستان کوچکش پر میشه از انواع مدادها و دفتر های مختلف مرتبا با دیدن وسیله جدیدی از انتخاب قبلی منصرف میشه
صبورانه نگاهش میکنم، از من میخواد در انتخاب کمکش کنم کمی دستپاچه به نظر می رسه
و البته بسیار ذوق زده …
بالاخره خرید تمام شده و با خوشحالی به خانه برمی گردیم. بقیه بچه ها با ذوق از وسایل بهار دیدن می‌کنند و بهش میگن مبارکت باشه
چه حس زیبایی ….
بچه ها در هفته های گذشته استعداد سنجی شده اند و بر مبنای استعدادشان کلاس های مختلفی دارند.
معلم زبان و موسیقی بچه ها همزمان می رسند
سوگند و ستاره و مبینا و نهال استعداد یادگیری زبان دارند و وارد کلاس زبان می شوند
همزمان آیسان و بهار و آیرین هم در کلاس پیانو شرکت می‌کنند
دختر عزیزی از سالیان قبل که دبیر دبیرستان شان بودم دندانپزشک شده است و به همراه همسرش که متخصص اطفال است سوگند و فاطمه را به مطبشان می برند تا کارهای درمانی انجام دهند
وجودشون برکت است و چقدر خوشحالم که در کنارمان هستند …
با خانم دکترعرفانی متخصص کسب و کار و منابع انسانی جلسه ای دارم با اینکه اولین دیدارمان است به مشترکات زیادی رسیدیم و جلسه بسیار مفیدی بود.
دوست نازنینم امروز زحمت کشیدن و برای دخترانمان ناهار مفصلی تدارک دیدند و بچه ها خیلی دوست داشتند
موقع خداحافظی یکی از بچه ها به دوست نازنینم سفارش لازانیا در دیدار بعدی می‌دهد
از دوستم عذرخواهی میکنم و به دخترم می‌گویم که نباید چنین درخواستی داشته باشد
دوست نازنینم می‌گوید مگر چه اشکالی دارد؟!
در جواب پاسخ میدهم باید یاد بگیرند عزت نفس داشته باشند و در خواست هایشان را در خانه مطرح کنند می گویم همسایه من به خانه من آمده و بچه من موقع خداحافظی از همسایه خواهش می‌کند که برایش پفک بخرد آیا مادر این بچه ناراحت نمی شود؟؟؟ آیا این بچه در آینده از همه اطرافیانش توقع ندارد که خدماتی بهش ارائه بدهند؟!
و دوست نازنینم می پذیرد…
به دخترم قول می‌دهم که فردا به جای رفتن به کوه برایش لازانیا درست کنم.
خوشحال می‌شود و از اینکه رفتار درستی نداشته عذرخواهی می‌کند
مادر سختگیری نیستم ولی تربیت دخترانم برایم مهم بوده و هست …
بعد از ظهر با دو دوست و همکار قدیمی جلسه ای دارم و روند تشکیل شبه خانواده و سیستم بهزیستی و براشون توضیح میدهم.
نهال ناراحت است
مدتهاست با بغض در گلو و چشمانی پر از اشک به من نگاه می‌کند. در آغوش می گیرمش از گلو درد شکایت دارد منتظر است تا گربه کند برایش شربت زنجبیل و عسل و آبلیمو درست میکنم مزه می‌کند و نمی‌خورد بهش میگم برویم دکتر و سریع حاضر می‌شود.
امروز بابا علی و عمو کلهر برای موسسه مهر گیتی آش پخته اند و برای دخترا هم می آورند ولی نهال بی تاب است و اجازه نمی‌دهد تا رسیدن این دو عزیز صبر کنم گریه می کند و من می‌دانم دلیل همه این بی تابی ها چیست
دلتنگی و فقط دلتنگی …
دکتر می‌گوید گلویش ملتهب است آمپول بتامتازون و ب کمپلکس تجویز می کند
نهال به شدت گریه میکند و اجازه تزریق نمی‌دهد در آغوش می گیرمش و در بغلم آمپول ها زده می شود تا می بیند که اشک های من جاری شده ساکت می‌شود و آرام اشک می ریزد
قلبم درد می کند
مادرش کجاست اصلا خبر دارد که امشب چه حالی دارد …
می رسیم به خانه، هوا تاریک شده …
کیسه‌ آب گرم درست می کنم
نهال روی تخت دراز می‌کشد
دستان منو گرفته آیسان وارد اتاق می شود
نهال اعتراض می‌کند که اتاق و ترک کنه می‌خواهد با من حرف بزند و آیسان شروع می‌کند به گریه کردن میخواد کنار من در اتاق بماند
برای ختم شدن این موضوع هر سه از اتاق بیرون می آییم
شب دوباره می رسد و موقع خداحافظی
حرف های تکراری
مامان فردا میشه زود بیای؟!
مامان : چشم

ادامه دارد …

, , ,
اشتراک گذاری:

مایل به ثبت دیدگاه هستید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین دیدگاه‌ها

آخرین دیدگاه‌ها