روزنوشت های مامان نیکو

روزنوشت های مامان نیکو خیریه مهبد
گرفتن شناسنامه برای بچه های مجعول الهویه کار ساده ای نیست …
امروز با دو تا از دخترام رفتم پزشکی قانونی تا با توجه به وضعیت دندان ها حدود سن مشخص شود سپس برای تایید نهایی توسط دکتر دیگری به شیرخوارگاه آمنه رفتیم
مسیر طولانی و پر ترافیک بود یکی از دخترام می پرسه برویم شیرخوارگاه خواهرم رو میتونم ببینم؟
بهش میگم مگه تو یادته خواهرتو ؟
میگه آره وقتی به دنیا اومد من کنار مامانم بودم …
و چند روز بعد از به دنیا آمدن بچه هر دو به شیرخوارگاه رفتیم.
نمیدونم چه جوابی بدم چرا که خواهر نوزادش توسط خانواده ای به فرزند خواندگی پذیرفته شده و دیگر در شیرخوارگاه حضور ندارد،
و تلاش کردیم تا اثری از آن خانواده را به دست آوردیم تا در آینده ارتباط بین دو خواهر حفظ گردد در جواب فقط به دخترم لبخندی می زنم و تو ترافیک به آینده این دو خواهر فکر می کنم
می رسیم به شیرخوارگاه دکتر در اتاق جلسه است بچه ها تو محوطه حیاط با خوشحالی می‌دوند.
زن و شوهری تعدادی جعبه کیک و آبمیوه برای اهدا آورده اند دخترام پیشقدم می‌شوند که تا بالای پله ها کمکشون کنند.
از عمق وجودم خوشحال میشم از بی تفاوت نبودنشون به اطرافشون
زن و شوهر از بچه ها تشکر می‌کنند و بهشون کیک تعارف می‌کنند دخترا با نهایت ادب تشکر می‌کنند و زن و شوهر موقع ترک شیرخوارگاه به من لبخندی می زنند و می‌گویند دخترای خوبی داری خدا برات نگه داره خوشحال میشوم و تشکر میکنم می پرسند شما هم کمک میکنید به شیرخوارگاه؟ لحظه ای مکث میکنم … نه ، و بلافاصله می‌گویم تا حدودی …
زن می گوید بعضی ها در حسرت بچه اند و این بچه ها چه پدر و مادرهای بی لیاقتی داشته اند که به بهزیستی سپرده شده اند …
می گویم نمی‌توانیم قضاوت کنیم فرض کنید پدر معتادی همسرش را ترک می‌کند و مادر به ناراحتی روحی و روانی مبتلا می گردد و نه تنها قادر به نگهداری خود نیست بلکه بچه ها را نمی‌تواند نگهداری کند بچه ها هم هیچ خویشاوند دیگری ندارند خب نتیجه چیست ؟!!!
باز می گوید اون مادر میتونست با مرد معتاد ازدواج نکند و …
لبخندی می زنم می‌گویم البته که اگر هر کسی می‌دانست آینده چگونه خواهد بود طریق دیگری می زیست ….
دکتر من و بچه ها را صدا می زند
داخل اتاق پزشک تابلویی با تعداد زیادی عکس از نوزادان به چشم می‌خورد
غرق در چهره تک تک نوزادان می شوم دکتر از دخترم می پرسد یه شعر بخون و دخترم سر به زیر و ساکت نگاهش می‌کند آهسته می‌گویم یک شبی مجنون …
فقط نگاهم می‌کند می‌گویم آقای دکتر لیلی و مجنون نظامی و حفظ هستند دکتر انگار حرفم و نمی شنود با بی حوصله گی می پرسه کارتون باب اسفنجی و دیدین
آهسته جواب می‌دهند بله
دوباره دکتر می پرسد در کارتون باب اسفنجی ….
غرق میشوم در عکس نوزادان روی تابلو
چقدر معصوم و دوست داشتنی اند
دکتر می گوید این دختر حدود ٧سال و اون یکی حدود ٨سال است
تاریخ تولد این یکی باشه ١۵ بهمن اون یکی باشه ١١ مرداد …
حال خیلی بدی پیدا می کنم چشمانم پر از اشک است دخترانم متوجه نیستند که تاریخ تولدشون به چه روشی تعیین شده فقط خوشحال هستند که اومدند بیرون از خونه …
از دکتر تشکر هم می‌کنند
سوار ماشین می شویم خوشحالند می گویند مرسی که ما را آوردید پیش آقای دکتر
خیلی خوش گذشت ….
, , , ,
اشتراک گذاری:

مایل به ثبت دیدگاه هستید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین دیدگاه‌ها

آخرین دیدگاه‌ها