روزنوشت های مامان نیکو
به بچه ها قول لازانیا داده ام وسایل لازانیا و می خرم و می رسم پیششون …
از خوشحالی بالا و پایین می پرند و مبینا و آیرین و دلسا میان کمک من تو آشپزخونه
مرتب سوال می پرسند از جعبه و عکس رو جعبه لازانیا تا چگونگی استفاده از ملاقه تو قابلمه و…
مبینا هم می ایسته کنار سینک تا ظرف های کثیف و کمک من بشوره
آیرین اما تخصصی در مورد طعم و مزه لازانیا و چگونگی تزئینش نظر میدهد
لازانیا سریع آماده میشه و بچه ها با شور و شوق میخورند
دختر کوچیکمون از وقتی اومده لازانیا درست نکرده بودم میگه من این غذا را خیلی دوست دارم تا حالا نخورده بودم
همشون تایید میکنند که لازانیا جز محبوب ترین غذاهایی هست که تا حالا خورده اند
امروز نوبت فاطمه زهرا است که ببرمش خرید
با عجله کمک میکنه که ظروف ناهار جمع بشه
حاضر میشه که برویم
تو ماشین میگم تو چی میخوای؟ با خوشحالی فوق العاده زیاد چشماش و می بنده و کمی فکر میکنه و میگه آدامس،
آب دهانش و قورت میده و با خوشحالی ادامه میده گل سر، آینه، دوباره چشماش و می بنده که فکر کنه با ذوق دو چندان ادامه میدهد عطر، لباس …
دستم و محکم گرفته و برام تعریف میکنه
که همیشه دلش میخواسته پول داشتند تا بتونه برای خودش چیزی بخره، از روزهایی که گدایی میکرده و پول جمع شده رو به پدری که در دام اعتیاد گرفتار شده می رسونده ….
با سن کمش پول و خوب میشناسه وسایل مورد علاقه اش و انتخاب میکنه تا فروشنده قیمت و میگه دستم و می کشه که برویم مامان گرونه … مامان پولت تموم میشه …
راضی ش میکنم که بخریم
دست هایم را می بوسد
عجیب از این کار بچه ها ناراحت میشوم
بهش میگویم هرگز و هرگز چنین کاری را تکرار نکند کافیست در مقابل محبت هر کسی با کلام از او تشکر کنی و لبخند بزنی
تو ماشین پشت چراغ قرمز دختری گل به دست تلاش میکند تا دسته ای گل بفروشد به شدت ناراحت میشود و میگوید بخریم اگه نخری باباش کتکش میزنه
نمیدانم چه بگویم بوق ماشین های پشت سرم امان نمیدهد و سریع از چهارراه عبور میکنیم
دوباره خاطراتش زنده می شود میگوید روزی خودش هم از این گل ها میفروخته و صورتش را سیاه میکردند و جلوی ماشین ها می رقصیده
آهی میکشه و میگوید خیلی خوشحالم میخوام بزرگ بشم و بتونم برای همه بچه ها خونه بگیرم بلافاصله لبخندی می زند و با هیچان میگوید
نه میارمشون خونه خودمون پیش تو
میشه
میگم حتماااا
می رسیم خونه بچه ها خوشحال بهش تبریک میگن
یکی شون نیست می شمارمشون
یک، دو، سه …
کدومتون نیستید
بقیه میگن آیرین تو اتاقه
می روم تو اتاق
آیرین گوشه تخت نشسته
غمگین و پر از بغض
دلتنگی های همیشگی …
با اینکه دخترامون همه ایام هفته رو خونه هستند و نباید فرق بین جمعه و روزهای دیگه حس بشه باز هم عصرهای جمعه دلتنگی هاشون زیادتر از روزهای دیگه است
میگم برویم یه دور بزنیم
خوشحال میشه می رویم تو خیابان هوا سرد شده
در سکوت به موسیقی گوش می دهیم
می پرسه چرا فصل زمستون داریم من دوسش ندارم
میگم اگه زمستون نباشه ریشه هیچ درختی قوی نمیشه
میگم نه فقط در طبیعت زمستون باید باشه که در زندگی همه ماها یه فصلی مثل زمستون می رسه که باید سرمای اونو تحمل کنیم تا ریشه بدهیم که بتونیم جوانه بزنیم و نو شویم
میگه الانم زمستون زندگی منه که دورم از مامانم
میگم باید قوی باشی تا بتونی بهار و با تمام وجود در آغوش بگیری
نه فقط تو که همه ما با هم این زمستون و پشت سر میگذاریم
زیر لب زمزمه میکنه میخنده و میخندم و برمیگردیم خونه ….
اشتراک گذاری:
مایل به ثبت دیدگاه هستید؟