
رسالت
تو اوج ناامیدی اومد پیشم که چرا باید من زندگیم اینجوری باشه؟ چرا همکلاسی ام زندگی ش مثل من نیست؟ چرا اصلا من زنده ام؟ صبر کردم تا صحبت هاش تموم بشه بهش گفتم تو برای انجام کاری مهم اینجا هستی و زنده ای و
نفس می کشی، نذاشت حرفم تموم بشه گفت چه کاری من که هنوز یه بچه ام گفتم بهش فکر کن بالاخره می فهمی
دیشب با خوشحالی اومد و این کتاب و که از کتابخانه خونده بود بهم نشون داد گفت قسمت های مهمش و خلاصه برداری کردم بعد این صفحه و بهم نشون داد و گفت همین که بهم گفته بودید و هم اینجا نوشته
خندید و منو بوسید و با خوشحالی رفت..
اشتراک گذاری:
مایل به ثبت دیدگاه هستید؟