
داستان فرزند خواندگی ٣
جوجه طلایی متولد آبان بود و آبان هم به جمع خانواده مهبد آمد موقع تحویلش مددکار مهربان شیرخوارگاه آمنه گفت که یه پرنسس را به خانه خواهی برد فقط کافی است پیراهن دخترانه ای تنش باشد با آن موهای زیبا بی شک زیباترین دختر خانه تان می شود کوچک بود و همیشه گرسنه روزهای اول فقط اشک می ریخت و وقتی در آغوش می گرفتمش ساکت می شد انگار دلتنگ آغوشی بود که امنیت از دست رفته اش را بهش برگرداند
دخترم هنرمند و بسیار حساس بود با کوچکترین بی توجهی ساعت ها اشک می ریخت حق هم داشت با این سن کمش چند بار طرد شده بود یکبار از مادری که بعد جدایی از همسرش او را به مادربزرگ سپرد و سپس مادربزرگی که به علت ناتوانی از نگهداری نوه او را راهی بهزیستی می کند کودک از اینکه مادرش بین او و خواهر کوچکترش فرق گذاشته و او را نخواسته و خواهرش را با خود برده در عذاب بود از طرفی مادربزرگش هم نوه پسری را نگه داشت و نوه دختری را نخواست و دخترم همه این نخواستن های پشت سر هم را به سن شش سالگی اش تجربه کرده بود همین مساله باعث شده بود که بیشتر در سپردنش به خانواده فرزند پذیر دقت کنم سه خانواده از طرف سازمان بهزیستی معرفی شدند دو نفر آنها دختر مجرد بودند که با چند سوال مشخص شد که توان نگهداری از او را ندارند چرا باید سوال می پرسیدم؟ می ترسیدم که تحمل سختی های نگهداری از او را نداشته باشند و دوباره به بهزیستی برگردانده شود و وای به آن روز و روح زخم
خورده اش…خانواده سوم به محض اینکه متوجه شدند که دارو مصرف می کند به تردید افتادند خدا را شکر کردم که همین اول کار جلوی یک فاجعه گرفته شد و اما چهارمین متقاضی دختر مجردی بود که با دانستن تمامی شرایط روحی دختر قشنگم ، تصمیم گرفت مادر جوجه طلایی ما شود ازش خواهش کردم که تحت هیچ شرایطی نقاشی را از دختر هنرمندم جدا نکند
پذیرفت و هنرمند کوچولوی آبان ماهی مان بعد از چند سال بودن کنار ما با خانه مهبد خداحافظی کرد
پ.ن:رفتن این دخترم جور عجیبی اشکم را جاری کرد امان از دلتنگی ها…..
مایل به ثبت دیدگاه هستید؟