داستان فرزند خواندگی ١
یلی کوچک بود که مادرش را از دست داد و با پدر و نامادریش زندگی میکرد تا اینکه سال ٩٨ پدرش در کرونا به رحمت خدا رفت و نامادری هم گذاشت و رفت تنها عمه اش خانه را به صاحبخانه برگرداند و وسایل خانه را فروخت و دست برادرزاده اش را گرفت و به بهزیستی تحویل داد فقط حال دل اون روز دخترم رو تصور کنید که چه بر سرش آمده است
نه نامادری و نه عمه اش راقضاوت نمیکنیم
اتفاقات روزگار میتواند از ناممکن ها ممکن بسازد و برعکس
وقتی از بهزیستی دخترم را به خانه مان آوردم حدود نه سال سن داشت کلاس اول به مدرسه نرفته بود و پدر خدا بیامرزش الفبا را در خانه به او یاد داده بود
با توجه به سنش اول و دوم را با هم گذراند و مجبور شد تابستان کلاس سوم را جهشی بخواند تا مهر ماه سر کلاس چهارم بنشیند در درس عالی بود کسی را میخواست که ساعت ها با او درد و دل کند بارها مدیر و معلم مدرسه اش من را به مدرسه خواسته بودند از اینکه سر کلاس زیادی صحبت می کند از اینکه با دوستانش زیادی صمیمی میشود و از جان مایه می گذارد یادم هست به خاطر اینکه دوستش بتواند از سرویس بهداشتی کثیف مدرسه استفاده کند کلاس درس را رها کرده بود و ساعت ها سرویس بهداشتی مدرسه را شسته بود تا دوستش بتواند از آن استفاده کند
تمام تلاشش را می کرد تا دوستش داشته باشند ومعمولا هم تا خانواده دوستانش متوجه شرایطش می شدند طردش می کردند بارها تلفن مامان دوستانش را گرفته بود تا از من بخواهد با آنها تماس بگیرم و برای تولدش به کافه دعوتشان کنم یا آنها او را به تولدشان دعوت کنند ولی خب موفق نمیشد
بی سرپرست بودنش دست خودش نبود ولی دوستانش و خانواده هایشان باورش نمی کردند تا اینکه خانواده محترمی برای آشنا شدن با مجموعه تماس گرفتند بعد چندین بار آمد و رفت و با توجه به شرایط شون بهشون پیشنهاد دادم که این دخترم را به فرزندی قبول کنند اولش مخالفت کردند که سن دختر زیاد است ولی بالاخره متقاعد شدند
و متقاضی پذیرشش
کارهای اداری اش شش ماهی طول کشید
در این مدت هر لحظه کنارشون بودیم انگار جزئی از خانواده مان شده بودند خوشحال بودم که دخترم در کنار پدر و مادری فهیم بزرگ خواهد شد
موقع خداحافظی حال مادری را داشتم که دخترش را به خانه بخت می فرستد خوشحال، دلتنگ، نگران….
مایل به ثبت دیدگاه هستید؟