احساسات متناقض
دو ماه پیش بود که دو خواهری که از فرزند خواندگی به بهزیستی برگشته بودند اومدن خونه مهبد و شدند دخترای ما
از شیرخواره گی تو بهزیستی بودند و وقتی رسیدند به چهار و پنج سال خانواده پزشکی اونا رو به فرزندی پذیرفتند و بعد پنج سال اعلام کردند که نمی تونن و دوباره به بهزیستی برگردانده شدند دلم و میذارم تو اون لحظه ای که مادر ناتنی بهشون میگه نمی تونم نگهتون دارم و باید برگردید بهزیستی تو اون لحظات چه به این دو کودک معصوم گذشته همه مسیری که تا بهزیستی طی کردند و لحظه خداحافظی و یا بهتره بگم طرد شدگی مجدد و…..
تو این مدت بارها از زندگی این چند سالشون برام تعریف کردند با بغض و اشک و گاه لبخند
شاید هر روز بارها و بارها این سوال و ازم پرسیدند که چرا ما رو نخواستند!؟ مگه ما چکار کرده بودیم!؟ و من در جواب فقط میگم شما ها مقصر نیستید یه جاهایی یه لیاقت هایی از آدم ها سلب میشه شایدم خدا منو دوست داشته که شماها رو به من داده و دقیقا هر دفعه بعد شنیدن جواب سوالشون منو در آغوش میگیرند، در آغوشم با تمام وجود کوچکشان به دنبال امنیت می گردند آرامش و سکون…..
خودمم نمیدونم چرا آدم ها به یه جایی می رسند که چنین تصمیمی میگیرند در جایی نیستم که بتونم قضاوت کنم قطعا روز اولی که فرزندی و از بهزیستی با اون همه سختگیری گرفتند قصدشان بازگرداندن نبوده ولی صدمه ای که مادر و پدر غیر زیستی به این کودکان وارد کردند خیلی خیلی بیشتر از آسیبی بوده که پدر و مادر زیستی اشان با ترک کردنشان به اونها وارد کردند
این نامه حرف های نگفته دخترم هست به مادری که بعد پنج سال فرزند خواندگی اونها رو به بهزیستی برگرداند!!!
قول دادیم نامه به دست مادرش برسد ولی مادر تمایلی به برقرای ارتباط ندارد
اینجا نامه را پست میکنم که خانواده های متقاضی فرزند خواندگی بخوانند و با دقت بیشتری وارد این پروسه شوند
مایل به ثبت دیدگاه هستید؟