بعد از سه سال رفتن و آمدن به بهزیستی و اخذ مجوز شبه خانواده، چهار تا دختر داریم که در اولین حضورشون در اجتماع (داستان برج میلاد) و اولین خریدشون(داستان اولین خرید فرشته ها) کلی ماجرا خلق کردند.
حالا وقت اون رسیده که برای مدرسه رفتن آماده شون کنیم.
یه مقنعه برداشتیم و باهاشون رفتیم عکاسی تا عکس پرسنلی برای مدرسه بگیریم
بازم همون داستان همیشگی
خانم شما چهار قلو دارید …
بزرگ کردنشون سخت نبود …
اااا یه پسر کوچولو هم دارید !!!!
لبخند می زنم 🙂
ته دلم خوشحالم
چقدر ذوق دارم برای مدرسه رفتنشون و اینو شاید کسی متوجه نباشه
بعد عکاسی می رویم که براشون کفش بخریم
جلو یه بوفه خوراکی می ایستند
یکی ذرت مکزیکی میخواد
اون یکی بستنی قیفی
و یکی شون پفیلا تو لیوان های بزرگ و نشون میده
و آخری هنوز مردد هست چی سفارش بده
میگه منم بستنی قیفی
براشون میخرم
یه کم که میگذره بهانه میگیره که بستنی قیفی نمیخواستم و بستنی و پرت میکنه
بهش میگم کار خوبی نکردی و یهو شروع میکنه به گریه های شدید
مردم دورمون جمع میشن،
با نگاه های پرسش گرانه …
سعی میکنم آرومش کنم ولی بقیه بچه ها هم شروع میکنن به بهانه گیری که این خوراکی و نمیخواستیم و یهو همه با هم گریه میکنن …
صحنه عجیبی هست
سعی میکنم از کنار جمعیت کنجکاو عبور کنم و با بچه ها برویم سریع سوار ماشین بشیم
که یهو اونی که بستنی و پرت کرده بود فرار میکنه
به مربی بقیه بچه ها را می سپارم و می دوم دنبالش
بهش میرسم دستش و محکم میگیرم
تو همه بیرون اومدن باهاشون غافلگیرم کردند
سریع برمیگردیم سمت عکاسی تا عکس های پرسنلی شون و تحویل بگیرم
عکس هاشون و که می بینم همه استرس های یکساعت قبل تموم میشه برام
حس شادی وصف ناپذیری دارم
و می رسیم خونه تا بقیه مدارک برای ثبت نام مدرسه شون و حاضر کنم …
مایل به ثبت دیدگاه هستید؟