باران هم رفت
باران زندگی مان
نه اصلا
باران نه
لبخند زندگی مان رفت
و حالا من
باید سالها به انتظار بنشینم
شاید روزی
یک بار دیگر
در خیابان ببینمش
شاید اومرا به یاد نیاورد
اما خنده هایش
رنگ چشمانش
تا همیشه حک شده بر جسم من و مهبد
نه یک بار
بلکه
سه بار به فرزند خواندگی رفت
و برگشت،
و صادقانه بگویم
چقدر دوست داشتم
دنیایم در همین باران و مهبد خلاصه می شد
از نه ماهگی نزدیک یک مرکز درمانی در یکی از،استان های غربی،
کشور رها شده بود
پس از ورود به
شیر خوارگاه هیچ اثری از،خانواده زیستی اش یافت نشد
حدودا سه ساله بود که به فرزند خواندگی رفت و در کمتر از دو سال زندگی با تجربه های تلخ به بهزیستی برگشت
خانواده بعدی پس از شش،ماه
و خانواده سوم در کمتر از،دو ماه از داشتنش انصراف دادند
که بی شک لایق نبودند
شب عید سال ۱۴۰۰
زمانیکه بخش اداری شیرخوارگاه آماده تعطیلات نوروز می شدند
آمد و شد دختر ما
که دختر نه زندگی ما
دخترم عیدی خدا به ما بود
می دانستم
دقیقا همان زمان خانواده دیگری به ناگهان درگیر بیماری ناعلاج پسرشان می شوند
و بعد از دو سال فرزندشان را از،دست
می دهند
تصمیم می گیرند تنها ارزوی پسر که داشتن خواهر بود را براورده کنند
با دیدن دخترم بارانی از،عشق
بر قلب پر دردشان
سرازیر،می شود
ارتباط،بسبار خوبی بینشان برقرار می شود موقع خداحافظی
مادر عکس دخترم را کنار عکس پسرش در کیف پولش قرار می دهد
به شباهت عجیب چشمان پسرشان با دخترم نگاه می کنم
و تاریخ فوت فرزندشان ۳۱ مرداد،
با تاریخ تولد دخترم یکم شهریور
آخرین دیدگاهها