تو اوج ناامیدی اومد پیشم که چرا باید من زندگیم اینجوری باشه؟ چرا همکلاسی ام زندگی ش مثل من نیست؟ چرا اصلا من زنده ام؟ صبر کردم تا صحبت هاش تموم بشه بهش گفتم تو برای انجام کاری مهم اینجا هستی و زنده ای و
نفس می کشی، نذاشت حرفم تموم بشه گفت چه کاری من که هنوز یه بچه ام گفتم بهش فکر کن بالاخره می فهمی
دیشب با خوشحالی اومد و این کتاب و که از کتابخانه خونده بود بهم نشون داد گفت قسمت های مهمش و خلاصه برداری کردم بعد این صفحه و بهم نشون داد و گفت همین که بهم گفته بودید و هم اینجا نوشته
خندید و منو بوسید و با خوشحالی رفت..
داستان فرزند خواندگی ۶
بعد ماه ها آمد و رفت بالاخره حکم دادگاه و برای تحویل دخترم گرفتند هرگز فکر نمیکردم که بعد ١٠ روز تصمیم به فسخ فرزند خواندگی بگیرند اون هم بچه ای که تا حالا دو بار به فرزند خواندگی رفته و با کلی آسیب روحی دوباره به بهزیستی برگردانده شده داستان زندگیش از روز اول فقط و فقط در نخواستنش خلاصه شده و متاسفانه حس طرد شدن های متعدد و تجربه کرده بود!!اما
از اینکه دوباره به جمع مون برگشت چقدر خوشحالیم دختر عزیزم میدونی که چقدرررر تو قلبمون جا داری و خدا را شکر میکنیم از داشتنت ❤️خدا را شکر که حال دلش عالیه و ما هم تمام
تلاشمون و میکنیم که آسیب هاش رو جبران کنیم
پ.ن:لطفا لطفا در تصمیم گیری بیشتر تامل کنید
تا آسیب های بیشتری به این فرشته ها وارد نکنیم🙏
داستان فرزند خواندگی ۵
اردیبهشت ٩٩ به همراه سه دختر دیگرم اومد به خونه مون از بقیه کوچکتر بود فاصله ای کمی از بهزیستی تا جایی که ماشین و پارک کرده بودم راه بود تو راه همش میگفت کف پام می سوزه و نمیتونست راه بیاد وقتی نشستیم تو ماشین و اومدم ببینم کف پاهاش چی شده با ناباروری دیدم کف کفش کامل کنده شده و دخترم رو آسفالت راه می رفته خیلی متاسف و متاثر شدم و قبل رسیدن به خونه براشون کفش خریدیم از روزهای اول با بقیه بچه هامون فرق داشت اکثر لغات و اشتباه تلفظ می کرد از کوچکترین اتفاقی به وجد می اومد و احساسش را به شدت نشون می داد وقتی خوشحال میشد تو آسمون ها بود و وای از روزی که ناراحت میشد ساعت ها گریه می کرد و هیچ کسی نمیتونست آرومش کنه بارها علت گریه های طولانی ش و ازش پرسیده بودم و تنها جوابش این بود دلم برای مامانم تنگ شده دلتنگتممممم
کودک کار بود و خیلی کوچک
یه روزی خیابون ها رو اشتباه می رود و گم میشه
مددکار مسئول بیمارستانی همون نزدیک ها پیداش میکنه و سر از بهزیستی در میاره
یادش میومد که نزدیک عید بوده صورتش و سیاه کرده بودند و لباس قرمز تنش کرده بودند و جلوی ماشین ها می رقصیده….
چندین بار عکسش و تو روزنامه آگهی کردم شاید والدینش پیدا شوند ولی خبری نبود
هیچ چیزی از نقاشی و درس نمیدونست فرصت کمی تا مهر بود که برای مدرسه آماده اش کنم
مهر ماه به مدرسه رفت ولی تا اسفند هیچی یاد
نمی گرفت معلم خصوصی برایش گرفتم ولی بی فایده بود همون سال به جز این دخترم پنج تا کلاس اولی دیگه هم داشتیم و همشون عالی بودند خرداد شد و دخترم نتوانست در امتحانات موفق شود قرار شد تا شهریور دوباره تلاش کند و شهریور هم
نتیجه ای حاصل نشد
گفتم اشکالی ندارد سال دیگر هم کلاس اول را دوباره بخواند
عجله ای نیست
مهر سال بعد معلمش از همون ابتدای سال متوجه مشکل دخترم شده بود کار به جایی رسید که چون یاد نمی گرفت عصبی می شد و شروع به گریه های وحشتناک می کرد یک روز مدیر من را خواست و گفت دیگر به مدرسه نیاید می گفت کل مدرسه از گریه های این بچه در عذاب هستند با اینکه میدانستم حق چنین کاری را ندارد ازش خواهش کردم اجازه دهد یک روزهای به همراه نظارت خودم به مدرسه بیاید
از اونجایی که به جز این دخترم ده تای دیگه شون هم همونجا درس می خواندند حضور من باعث شده بود که به عناوین مختلف بقیه هم از کلاس هاشون خارج شوند و فضای مدرسه و بهم بریزند
وضعیت خاصی پیش اومده بود هیچ روانشناس و مشاوری هم نتونست بهمون کمک کنه
اون سال هم ناموفق سپری شد ازم تعهد گرفتند تا برای سال دوم ثبت نام شود نمیشد دوباره سال اول را تکرار کند چون با توجه به سنش مجبور می شد به مدرسه شبانه برود و کار سخت تر میشد همزمان کلاس دوم و اول را با هم در سال جدید شروع کردیم و ناموفق تر از قبل!مدیر مدرسه به هر دلیلی مرا به مدرسه می خواست اعتراض معلم، اولیا و همه و همه باعث شد مدتی را در منزل بماند و با بازی درس می خواندیم
در اوج ناامیدی بودم که پیغامی را دریافت کردم
عزیزی برایم نوشته بود که روانشناس حوزه کودک است و در زمینه اختلال یادگیری می تواند کمک کند
ازشون دعوت کردم که حضوری صحبت کنیم
روز اول دیدار یه زونکن حدود صد صفحه ای از دوره هایی که در زمینه اختلال یادگیری گذرونده بودند همراهشون بود با ناباوری فقط ورق می زدم و همزمان صحبت های ایشان را در مورد مشکلات رفتاری بچه هایی که اختلال یادگیری داشتند دنبال می کردم قرار شد هفته ای چند بار برای کمک به دخترم به مرکز بیایند به مرور متوجه تغییرات اساسی در روند یادگیری اش می شدم ماه ها صبورانه آمدند و رفتند و البته بی هیچ چشم داشتی
بعد عید امسال بهشون پیشنهاد فرزند خواندگی دخترم را دادم قرار شد فکر کنند و جواب دهند
بسیار منطقی و آگاهانه بعد از تمام بررسی ها جواب مثبت دادند مراحل کار طی شد اواخر آذر ماه نامه دادگاه و گرفتند و برای ترخیص شون از مرکز اومدند
به طرز عجیبی دخترم به همسر ایشان شباهت داشت گویی که دختر زیستی شان است
معجزه زندگی دخترم که وقتی دست به دعا بر می داشت
محال بود برآورده نشود
اتفاق افتاده بود
فکر کنم این بار برای خودش دعا کرده بود…..
آخرین دیدگاهها