گفتند چشمهایت را ببند و بیا داخل اتاق
چند نفری مرا همراهی می کنند و حواسشان هست که چشمانم را باز نکنم وارد اتاق می شوم دخترانم همگی نشسته اند و در چند ثانیه با نقاشی ها و نوشته هایشان مرا احاطه کرده که روز مادر را تبریک بگویند با اصرار میخواهند که بنشینم تا نمایشنامه ای را
به مناسبت روز مادر اجرا کنند
ابتدای نمایش یکی از دخترانم با صدای رسا می گوید
“این نمایشنامه تقدیم به تمام کسانیکه داغدار از دست دادن مادرانشان هستند و تمام مادران دنیا”
و بعد کمی مکث نگاهم می کند و ادامه می دهد و “تقدیم به تو….”
نمایش در پانزده دقیقه و در بهترین و کاملترین نوع خود و با کمترین امکانات اجرا می شود
داستان ماجرای مادری با سه فرزند است که با وجود بیماری سرطان و همسری که سالهاست از دست داده سه کودک خود را بزرگ می کند در انتهای داستان مادر فوت می شود و سه کودک برای سرپرستی به بهزیستی سپرده می شوند
لحظه گریه سه کودک بر سر جنازه مادر جانم را به آتش می کشد
بچه ها در نقش خودشان
غرق شده اند سکوت را می شکنم شروع می کنم به کف زدن و بقیه دخترانم با من همراهی می کنند….
پ.ن :متن نمایش به قلم نویسنده آن که فقط ده سال دارد نوشته شده که به یادگار در این صفحه به اشتراک گذاشته می شود.
آخرین دیدگاهها