جوجه طلایی متولد آبان بود و آبان هم به جمع خانواده مهبد آمد موقع تحویلش مددکار مهربان شیرخوارگاه آمنه گفت که یه پرنسس را به خانه خواهی برد فقط کافی است پیراهن دخترانه ای تنش باشد با آن موهای زیبا بی شک زیباترین دختر خانه تان می شود کوچک بود و همیشه گرسنه روزهای اول فقط اشک می ریخت و وقتی در آغوش می گرفتمش ساکت می شد انگار دلتنگ آغوشی بود که امنیت از دست رفته اش را بهش برگرداند
دخترم هنرمند و بسیار حساس بود با کوچکترین بی توجهی ساعت ها اشک می ریخت حق هم داشت با این سن کمش چند بار طرد شده بود یکبار از مادری که بعد جدایی از همسرش او را به مادربزرگ سپرد و سپس مادربزرگی که به علت ناتوانی از نگهداری نوه او را راهی بهزیستی می کند کودک از اینکه مادرش بین او و خواهر کوچکترش فرق گذاشته و او را نخواسته و خواهرش را با خود برده در عذاب بود از طرفی مادربزرگش هم نوه پسری را نگه داشت و نوه دختری را نخواست و دخترم همه این نخواستن های پشت سر هم را به سن شش سالگی اش تجربه کرده بود همین مساله باعث شده بود که بیشتر در سپردنش به خانواده فرزند پذیر دقت کنم سه خانواده از طرف سازمان بهزیستی معرفی شدند دو نفر آنها دختر مجرد بودند که با چند سوال مشخص شد که توان نگهداری از او را ندارند چرا باید سوال می پرسیدم؟ می ترسیدم که تحمل سختی های نگهداری از او را نداشته باشند و دوباره به بهزیستی برگردانده شود و وای به آن روز و روح زخم
خورده اش…خانواده سوم به محض اینکه متوجه شدند که دارو مصرف می کند به تردید افتادند خدا را شکر کردم که همین اول کار جلوی یک فاجعه گرفته شد و اما چهارمین متقاضی دختر مجردی بود که با دانستن تمامی شرایط روحی دختر قشنگم ، تصمیم گرفت مادر جوجه طلایی ما شود ازش خواهش کردم که تحت هیچ شرایطی نقاشی را از دختر هنرمندم جدا نکند
پذیرفت و هنرمند کوچولوی آبان ماهی مان بعد از چند سال بودن کنار ما با خانه مهبد خداحافظی کرد
پ.ن:رفتن این دخترم جور عجیبی اشکم را جاری کرد امان از دلتنگی ها…..
داستان فرزند خواندگی ٢
شب عید بود که فرستادنش فرزند خواندگی
سالها بود که در بهزیستی زندگی می کرد مادر زیستی اش بدترین آسیب ها را به دختر کوچک وارد کرده بود
قطعا خود نیز آزار دیده بود وگرنه انسان سالم به دیگری آسیب نمی رساند
کمتر از یک ماه مهمان خانواده جدیدش بود که مادر خوانده متوجه می شود که امکان نگهداری از دختر کوچک را ندارد و به دروغ به او میگوید که دادگاه اجازه ماندن به تو نداده است دختر کوچک دوباره با اشک راهی شیرخوارگاه آمنه شد روزی که برای تحویل گرفتنش وارد شیرخوارگاه آمنه شدیم دختر زیبایی را دیدم که به معنای واقعی کلمه از ظرافت به برگ گل شباهت داشت تا زمانی که مراحل اداری اش طی شود بارها از من پرسید شما مامان جدیدم هستید؟ خونه مون چه شکلیه؟با وسواس و دقت خاصی لباس هایش را پوشید و راهی خانه مهبد شد وقتی بهش گفتم که اونجا تعدادی دختر با شرایط خودش زندگی می کنند به شدت گریه کرد گفت اونجا که خونه نیست بهزیستی هست من دلم نمیخواد به بهزیستی برگردم خیلی باهاش صحبت کردم بهانه خانواده قبلی اش را گرفت حتی تلفن مادر خوانده را هم حفظ بود و با اصرار زیاد میخواست که با او صحبت کند
سعی کردم با خرید لباس و وسایل مورد نیاز جدیدش موضوع حرف را عوض کنم خدا را شکر حضور مهبد شش ساله در خندیدن دختر کوچکم بی تاثیر نبود مهبد تمام تلاشش را برای برقراری ارتباط با عضو جدید خانه کرد و واقعا هم موفق بود با خوشحالی وارد خانه امان شدیم به بقیه بچه ها معرفی شد و همگی ازش استقبال کردند آخر شب و وقت خداحافظی دوباره به گریه افتاد که چرا اینجا نمی مونی و منو با خودت و مهبد ببر 😔این جریان چند وقتی ادامه داشت تا بر حسب اتفاق دوستانی از اداره….برای بازرسی پرونده ها وارد مجموعه شدند یکی از آنها روند گرفتن بچه از بهزیستی را پرسه جو کرد می گفت با خدای خود عهدی دارد که یکی از این کودکان را خوشبخت کند به فاصله کوتاهی همراه با خانواده اشان برای آشنایی و معارفه به خانه امان آمدند فضای صمیمی و گرم خانواده اشان بی نهایت دلپذیر بود تعدادی از دخترانم که شرایط فرزند خواندگی داشتند وارد اتاقم شدند تا به طور غیر مستقیم با خانواده جدید آشنا شوند فضای صمیمی و گرمی برقرار شد از آرزوهایشان پرسیدند و هر کدام چیزی گفتند دختر برگ گلم گفت آرزویم این است که در بهزیستی بزرگ نشوم و خانواده داشته باشم از ذوق آرزویش بلافاصله منو بغل کرد و رفت خانواده جدید دخترشان را انتخاب کرده بودند …
از فردای همان روز پروسه فرزندخواندگی را با متانت و صبوری دنبال کردند در تمام مراحل کنار هم تلاش کردیم که این اتفاق سریعت بیفتد با انرژی خوب این خانواده بی نظیر کل مراحل در ۳۸ روز انجام شد و دخترم وارد خانواده ای شد که همیشه در رویاهایش می دید مادر و پدری مهربان به همراه خواهر و برادر بزرگتر از خودش.
آخرین دیدگاهها