مدرسه نمی رفت که آمد و شد دختر ما
پارسال روز اول مهر با هم رفتیم مدرسه اومد سر صف کلاس اول ایستاد چند دقیقه ای رفتم تا ببینم اسمش در چه کلاسی است و تا آمدم
دیدم به شدت گریه می کند
بغلش کردم و وقتی آرام شد گفت فکر کردم رفتی و منو تنها گذاشتی….
و اما امروز اول مهر دخترم دانش آموز کلاس دوم بود یک ساعتی از صبح نگذشته بود که از بهزیستی تماس گرفتند که پدر با مدارک هویتی و پس از دوره ای که از ترک مواد گذشته آمده
تا دختر را ببرد
برادر دیگرش هم در مرکز دیگری آماده ترخیص بود
برادر کوچکتری هم داشت که به فرزند خواندگی رفته و پدر برای پس گرفتنش مراحل قانونی را میگذارند!
از روزی که اعتیاد گریبان پدر را گرفت مادر خانه را ترک کرد و سه کودک راهی بهزیستی شدند و امروز پدر زندگی جدیدی را ساخته بود تا بچهها را با خود به خانه ببرد
چاره ای نداشتم پدری رو به رویم بود که دخترش را می خواست تعهد داد که مراقبش باشد با چشمان پر از اشک بدرقه اش کردیم
هنوز خوراکی هایی که برای زنگ تفریح در کیفش گذاشته بودیم در
کوله پشتی مدرسه اش بود
هرگز فکر نمی کردیم این خوراکی ها به جای زنگ تفریح در مسیر برگشت به خانه پدری خورده شود،
گاه مسیر زندگی وسط تمام
شلوغی هایمان راهش را عوض می کند
و ما می مانیم و یک دنیا دلتنگی
آخرین دیدگاهها