مدتها پیگیر وضعیت خانواده اش بودیم مدت طولانی از مادرش خبری نداشتیم و بعد متوجه شدیم بر اثر مصرف بی رویه مخدر جایی کنار این شهر از دنیا رفته و به خاک سپرده شده است 🖤
یاد روزهایی اولی افتادم که دخترم را به خانه آوردم با بغض و گریه ماجرای ورودش به بهزیستی را برایم تعریف کرد دختر بزرگ خانواده بود از وقتی مادر و پدرش درگیر مواد مخدر شده بودند مسئولیت خواهر و برادر کوچکترش با او بود به یاد می آورد که وقتی ماموران اورژانس اجتماعی برای بردن شان وارد خانه شده بودند برادر کوچکتر را بغل کرده بود و با خواهر کم سن و سالش جایی از خانه مخفی شده بودند یادش می آید که مادرش مقاومت کرده بود که بچه ها را نبرند ولی حالش بدتر از آن بود که بتواند از بچه هایش محافظت کند می گفت با گریه سوار ون فوریت های اجتماعی شده بودند و او
سعی می کرده خواهر و برادرش را آرام کند….
پنج سال از آن روز ها می گذرد و حالا باید خبر فوت مادر را به دخترم و خواهر کوچکترش که فقط چند هفته ای هست بعد از سالها دوری به اینجا آمده بگویم 😔
همه دور هم جمع شدیم تا یادبودی برای تمام مادر و پدرهای دخترانم که فوت شده بودند برگزار کنیم از دست دادن ها را مرور کردیم از مدتها قبل با مشاورین و روانشناسان دراین رابطه صحبت کرده بودم و کتاب های مختلفی را برایشان خوانده بودیم با شنیدن خبر فوت مادر خواهر بزرگتر به تلخی گریست و خواهر کوچکترش که تا الان ساکت بود و نگاه می کرد به گریه افتاد بقیه بچه ها احاطه شان کرده بودند و سعی می کردند با آنها همدردی کنند غم از دست دادن هایشان آنقدر زیاد است که تقریبا تعدادی از آنها بی تفاوت به نظر می رسیدند حتی یکی از دخترانم گفت کاش من هم کسی را داشتم تا ببینم موقع مرگش چه حسی دارم!!!!!!!بعد از چند ساعت دختر بزرگتر گفت که میخواهد با من صحبت کند آرام شده بود گفت که هر روز منتظر شنیدن این خبر بوده برایم چند روز پیش یاداشتی نوشته بود
بهم گفت الان دیگه خیالش راحته که مامان واقعی اش منم فقط با نگرانی پرسید الان چکار باید بکنم گفتم هیچی مثل قبل به زندگی ادامه می دهیم.گفت تا کی منو اینجا نگه میدارید؟ گفتم تا همیشه تا هر وقت که بخواهی
گفت آخه بعد هیجده سالگی که من باید بروم؟ گفتم نه چه کسی اینو گفته به مجوز روی دیوار اشاره کرد گفتم اون فقط یه کاغذ هست…
بغلش کردم دستان سردش را در دستانم گرفتم و گفتم عزیز دلم تو کنار من و ما
می مانی تا وقتیکه به بهترین
خودت تبدیل شوی…
برای جوجه طلایی
برای جوجه طلایی مو فرفری معصوم و لجباز من
یه خانواده متقاضی فرزند خواندگی معرفی شد تا باهاش آشنا بشوند خیلی صمیمی و گرم و بسیار مشتاق به نظر می رسیدند و کمی عجول
به محض اینکه چند دقیقه ای تنهایشان گذاشتم به جوجه طلایی گفتند که میخواهند خانواده اش باشند اصرار داشتند مرحله بعدی یعنی مراجعه به مشاوره به همراه کودک را هم انجام دهند
تماس گرفتم و دکتر روانشناس که از قبل با من و جوجه طلایی آشنا بود وقتی در نظر گرفت و به اتفاق رفتیم پیش مشاور
بعد از معارفه و صحبت های اولیه دکتر عزیز داروهای مصرفی دختر کوچولو و به اطلاع شان رساند و اشاره کرد که مشکل خاصی ندارد و فقط به خاطر حجم آسیب های روحی باید دارو مصرف کند
خانم و آقا نگاهی بهم انداختند شور و شوق شان به یکباره خالی شد….
سکوت تلخی در راه برگشت فضا را پر کرده بود تا اینکه جوجه طلایی مو فرفری ما با صدای بلندی
گفت خدا رو شکر که منم بالاخره
مامان و بابا پیدا کردم
جمله اش قلبم را آتش زد اشک هایم بی اختیار جاری شد حتی اون خانواده هم بلند گفتند آخییییی!!!
قلبم از اینهمه معصومیت فشرده میشود.
هر گاه کار اشتباهی مرتکب می شود و صدایش میزنم مردمک چشمهایش از اضطرابی پنهان میلرزد.
به یاد آوردم که صبح همان روز دختر موفرفری باز هم در رختخوابش جیش کرده بود.تا دیدمش خودش را به بغلم چسباند و بدون مقدمه گفت: آخه خواب بد دیده بودم….
و من مستاصل از این حجم اضطراب و اندوه ، دروغ کودکانه اش را به شیرینی قند، باور کردم …
و اما از اعماق قلبم آرزو کردم آغوشی امن و پناهی گرم پیدایت کند و تو را با خود به حصاری سراسر از عشق ببرد.
پ.ن:دو هفته قبل پنجمین سالگرد تاسیس خانه مهبد بود خانواده پر جمعیت مون به یاری خدا و لطف همه شما همراهان عزیز وارد ششمین سال شد
آخرین دیدگاهها