یکی از دخترانم از نظر روحی خوب به نظر نمی رسید گفتم بپوش برویم یه دوری بزنیم
نشست تو ماشین اولش ساکت بود ولی سعی می کرد لبخند بزنه یهو گفت از خدا متنفرم
انتظار شنیدن این جمله را نداشتم ازش پرسیدم
چی شده؟
گفت خدا همه چیز منو گرفته
مامان، بابا، خونه وسیله هام…
گفتم ولی یه چیزی و هنوز ازت نگرفته
گفت چی
گفتم زبان
گفت چی
گفتم دهان و زبانت
چون میتونی حرف بزنی
گفت خب اون که همه دارند
گفتم نه خیلی از بچه ها هستند که مادر و پدر ندارند و لال هم هستند
گفت آره خب اون دیگه باید حتما از خدا متنفر باشه
پشت چراغ قرمز بودیم
طرف دیگر خیابان کودکی که در حال جمع آوری بازیافت بود دیده میشد گفتم شبیه این کودک هستند که نه مادر دارند و نه پدر.
نه غذای مناسبی دارند و نه حمامی
گفتم این کودک هم با این شرایط نمیتونه بگه خدا همه چیز را از من گرفته
گفت چرا؟ باید بگه!
گفتم چون ممکنه کودکی مثل خودش باشه که نه تنها هیچ کدوم از این ها رو هم ندارد بلکه دستش را هم از دست داده باشه
به نظرت اونم میتونه بگه من هیچی ندارم
کمی فکر کرد و گفت نه
چون اگه دست نداره چشم که داره و..
حس کردم حالش بهتر شده
گفتم خب داشته های همون کودک را هم که بخوای حساب کنی باز هم نمیتونی بشماری
گفت آره خیلی میشه
نزدیک های خونه بودیم گفتم موافقی
داشته هات و بنویسی
با خوشحالی گفت آره
گفتم ولی یه شرطی داره
گفت چی
گفتم باید از همین حالا با دقت تر به اطراف نگاه کنی
وارد حیاط شدیم گلهای زیبای داخل گلدان و نگاه کرد و گفت خدایا شکرت که خونه داریم و حیاط
داریم و داخل حیاط گلدان زیبایی هست که گلهای قشنگی داره و از دیدنش خوشحال میشویم🪴🌺
بارالها هزاران بار شکر 💛
پ.ن:تصویر دوم فقط شماره ٨:سلیقه دارم😀
آخرین دیدگاهها