بعد از ماه ها انتظار … امروز شبنه ۵ مرداد ۱۳۹۸ برایم نامه ای از طرف بهزیستی در واتس آپ ارسال می شه … چندین و چندبار نامه را می خونم …
متن نامه اینجوری نوشته شده : “سه دختر به اسم بهار، نهال و پریا از بهزیستی و شیرخوارگاه شبیر تحویل بگیرم و دختری دیگر به نام آرزو از شیرخوارگاه ترکمانی”
از خوشحال در پوست خودم نمی گنجم … نمیدونم، اصلا انگار خواب می بینم. خدایا یعنی بالاخره تموم شد؟! بالاخره اون روزهایی که انتظار می کشیدم به پایان رسید؟ ذوق زده شدم، خیلی دلم می خواست سریع تر برم و بچه هارو از بهزیستی تحویل بگیرم. سریع حاضر شدم و راهی بهزیستی و شیرخوارگاه شبیر شدم. فاصله خیلی طولانی بود. طی مسیر به یکی از دوستان زنگ زدم که به مرکز خودمان رفته و آماده ورود دخترانم شود.
وارد شیرخوارگاه شبیر شدم، متن نامه را به قسمت مددکاری نشون دادم. خوشحال شدن و گفتن منتظر بمونم. دست هام یخ کرده بود، نمی تونستم بشینم، مرتب بلند می شدم و می نشستم. تو راهرو راه می رفتم که یه دفعه صدای دخترای کوچولوم رو شنیدم که هرکدوم یه پلاستیک و یه عروسک زیر بغلشون بود و به سمت من حرکت می کردن. دوتاشون داشتن گریه می کردن. محکم در آغوش گرفتمشون. یکی از دخترایی که گریه می کرد برادری داشت که مجبور شده بود ازش خداحافظی کنه. و دیگری هم از گریه دوستش به گریه افتاده بود. بغلشون کردم. مددکار به بچه ها می گفت : “بچه ها اینجایی که دارن میبرنتتون خیلی خوبه، مدرسه میرید، براتون همه چی می خرن” و بچه ها با خوشحالی منو نگاه می کردن و اشک هاشون رو پاک می کردند. براشون از قبل یسری وسایل تهیه کرده بودم، بهشون دادم. خیلی خوشحال شدن. اومدن و سوار ماشین شدند. و بعدش ما به سمت شیرخوارگاه ترکمانی حرکت کردیم. تو مسیر بچه ها از من آب خواستن. ایستادیم و به یه سوپرمارکت رفتیم. بچه ها با یه حرص عجیبی می خواستن همه خوراکی هارو بردارن. گوشه ای ایستادم و نگاشون کردم. گفتم بچه ها هرچی دوست دارید بردارید. اسمارتیز، شکلات، کیک، آبمیوه ها مختلف و … انتخاب کردن و تو پلاستیک های خودشون گذاشتن و سوار ماشین شدیم. از ذوقشون مدام باهام حرف می زدن. می گفتن صدای آهنگ رو زیاد کن موسیقی گوش کنیم و منم صدای آهنگ رو زیاد کردم و دیدم بچه ها از حفظ همراه آهنگ می خونن. مسیر طولانی بود ولی بالاخره به شیرخوارگاه ترکمانی رسیدیم و با بچه هایی که از شیرخوارگاه شبیر گرفته بودم، وارد شیرخوارگاه ترکمانی شدیم. با تعجب بهم نگاه می کردن و فکر می کردن این سه بچه رو آوردم تحویل بدم. که توضیح دادم که نه، این بچه هارو تازه تحویل گرفتم و اومدم دنبال دختر جدیدم که باید تحویل بگیرم. همه در اتاق انتظار، منتظر دختر چهارم بودیم. زیاد منتظر نموندیم که دختر چهارم اومد. دختری با موهای چتری و صورت گرد و زیبا. یه دستبند و گردنبند قشنگ داشت که بچه هایم با حسرت به اون ها نگاه می کردند. مددکار باهوش و دلسوز سریع متوجه این اتفاق شد و رفت و برای سه دختر دیگر هم دستبند و گردنبند آورد. بچه هارو به هم معرفی کردم و اسم های همدیگرو یاد گرفتند. دختر چهارم آرام فقط نگاهشون می کرد. بچه ها خوراکی هایی که خریده بودند رو با دختر چهار تقسیم کردند. همگی سوار ماشین شدیم و بچه ها با ذوق خیابان هارو نگاه می کردند. به سمت مرکز خودمون راه افتادیم. مسیر خیلی طولانی بود. چندین بار حال بچه ها توی ماشین بد شد. گویا تا به حال مسیر به این طولانی رو سوار ماشین نشده بودند. بعضی هاشون حالت تهوع داشتن. چندبار مجبور شدم کنار اتوبان بایستم. پنجره هارو پایین داده بودم. یکی دوتاشون نمی تونستن فضای ماشین رو تحمل کنند و مرتب حالشون بد می شد. بعد از کلی ایستادن و رفتن، بالاخره حوالی ساعت ۳ بود که به خونه ی دخترام رسیدیم. دستای بچه هارو شستم. بچه ها دویدن سمت اتاقشون. تخت هایی با پتوهای رنگی، عروسک هایی که براشون گذاشته بودیم. وای خدایا … چقدر ذوق می کردند. کمدهاشون رو بهشون نشون دادم گفتم وسایل شخصیتون رو داخلش بذارید. بچه ها خیلی خوشحال بودن. می گفتن ما تا حالا کمد شخصی نداشتیم. خیلی خوشحال بودم بچه هایم حریم شخصی پیدا کردند.
باورم نمی شد صاحب چهار دختر شده بودم. دخترهایی که یکی از یکی زیباتر بودند. مجبور بودم برگردم و مهبد رو که از صبح پیش مامانم گذاشته بودم، بردارم و بیارم اینجا. مهبد رو برداشتم و برگشتم خونه دخترام. دخترا خیلی خوشحال بودن و ذوق می کردند.
وقتی دخترام رو از شیرخوارگاه شبیر تحویل گرفتم، پرستار بخش گفته بود که یکی از بچه ها به آبله مرغون مبتلا شده که البته الان خوب شده. ازش خواهش کردم که اگر بهتر نشده در فرصتی دیگر بچه هارو ببرم و ایشون با اطمینان گفتند که نه، مشکل آبله مرغون برطرف شده.
حال عجیبی داشتم. دقیقا مانند روزی که فرزندم متولد شده بود. انگار دوباره بچه دار شده بودم و از خوشحالی تو پوستم نمی گنجیدم. بچه ها اومده بودم دورم رو گرفته بودن، داشتن موهام رو می بافتن و غرق لذت و شادی بودم.
هنوز نتونسته بودم مربی انتخاب کنم، به دلیل پروسه خیلی خیلی طولانی تحویل بچه ها، نیروهای داوطلب مربیگری همه ترکمون کرده بودند. با دو سه تا متقاضی باقیمانده تماس گرفتم. یکیشون اومد ولی اون شب باید خودم هم میموندم. یکی از دوستانم کنارم بود و یک مربی در کنار بچه ها. اون شب تا صبح بیدار بودیم. از شوق، از هیجان، از شادی.
دختری که آبله مرغون گرفته بود تا صبح ناله کرد … تا صبح گریه کرد … و یکی دیگه از بچه ها تا صبح اشک ریخت. یکی دیگه از بچه ها از تخت افتاد … و ما تا صبح داشتم به بچه ها می رسیدیم و جابه جاشون می کردیم تا روی تخت ها جایگزین شن و نیفتند. در آغوش گرفتمشون تا احساس امنیت کنن. دختری که آبله مرغون گرفته بود نتونست روی تخت تنها بخوابه . ملحفه یی سفید پهن کردم و کنار خودم خوابوندمش. صبح که بیدار شدیم کل محلفه نقطه های خونی اثر آّبله مرغون بود. بچه به شدت اذیت بود و درد می کشید …
آخرین دیدگاهها