داستان فرشتگان مهبد – برج میلاد

شب اول فکر کردیم براشون پیتزا بخریم خوشحال میشن …
ولی کاملا برعکس بود و نخوردند !!!
گفتم غذا چی دوست دارید بهار گفت املت
نهال :عدسی
پریا :صبحونه
و آرزو :خوراک لوبیا چیتی …
خیلی تعجب کرده بودم همه پیتزاها دست نخورده باقی موند، براشون املت درست کردم و قرار شد بقیه غذاها رو هم از فردا درست کنیم …
شب اول تا صبح من به همراه دوست نازنینم کنار بچه ها موندیم به همراه مربی آزمایشی که قبلا اعلام همکاری کرده بود.
به مربی دیگری که اعلام همکاری کرده بود تماس گرفتم که فردا به مجموعه بیاید.
از بهزیستی تماس گرفتند که برای انجام کاری آنجا بروم گفتم حداقل تا ده روز نمی توانم …
واقعیت این بود که باید کنار مربی می ماندم تا بتونم از نظر کاری و رفتاری شرایطش و ببینم و بتونم بچه ها رو بسپرم …
آگهی استخدام مربی زدم و هر روز افراد مختلف در رفت و آمد بودند …
روز دوم بهار وضعیت بهتری داشت و رو به بهبودی می رفت بچه ها با حجم زیاد اسباب بازی هایشان سرگرم بودند و غذاهای مورد علاقه شان را می خوردند.
روز سوم
تصمیم گرفتیم که بچه ها رو ببریم برج میلاد
با خوشحالی لباس پوشیدند و به همراه دوست عزیزی بردیمشون برج میلاد
بیرون محوطه برج نشسته بودم تا دوستم موبایلش را که داخل ماشین جا گذاشته بود بیاورد،
مادر و دختری هم سن و سال دخترانم از کنارمان رد شدند. دخترعینک آفتابی به چشم داشت و کیف روی دوشش بود، ساعتی به دست و گردنبدی به گردن …
در کسری از ثانیه دخترانم به سمت دخترک هجوم بردند یکی کیفش را می کشید و دیگری عینک دخترک را از چشمانش برداشت. مادر دخترک با حیرت و خشم به من نگاه کرد؛ سعی داشتم بچه ها را از اطراف دخترک دور کنم ولی موفق نمی شدم. یکی از دخترانم موهای دخترک را کشید و مادر آن دختر فریادی زد و من با شرمندگی از مادر و دخترش عذرخواهی می کردم.
اطرافم جمعیتی جمع شده بود، صدای آدم ها را می شنیدم یکی میگفت عرضه نداره بچه هاش و تربیت کنه چقدر هم بچه به دنیا آورده !!!
دیگری میگفت پسر میخواسته و به مهبد در آغوشم اشاره می‌کرد و خب ۴ تا دختر آورده تا آخری پسر بشه !!!
قضاوت هایشان تمومی نداشت …
اومدیم یه گوشه، بچه ها با گریه میگفتند که کیف و ساعت و عینک میخوان و منم بهشون توضیح دادم که اونها وسایل شخصی یه آدم دیگه بوده و شما نباید به زور ازش می گرفتید قول دادم براشون بخرم و با تلخی ‌و زیر بار نگاههای پر تعجب بقیه به بازدید از برج میلاد ادامه دادیم ….
اون شب اما تا صبح خوابم نبرد.
روز سختی و پشت سر گذرونده بودم.
باور نمی کردم که دخترانم در مواجهه با بیرون چنین رفتارهای نامتعارفی داشته باشند.
البته که بچه هایم جز محیط بسته بهزیستی جایی نبوده اند، تعاملات اجتماعی را نمی دانستند …
همان شب به خودم قول دادم که آنقدر بیرون ببرمشان تا مثل بقیه بچه ها عادی رفتار کنند …
قضاوت آدم ها چه ؟!!!

راه سختی در پیش داریم …

آخرین دیدگاه‌ها